THe world of story
داستان های ترجمه شده انگلیسی
Many years ago in a small Indian village, a farmer had the misfortune of owing a large sum of money to a village moneylender. سالها پیش در روستای کوچکی در هند، کشاورزی بدهی زیادیبه یک نزولخوار داشت . نزولخوار، که آدم پیر و دغلی بود ، چشم به دختر زیبای کشاورز داشت .بنابراین او معامله ای را پیشنهاد کرد.او گفت که اگر با دختر کشاورز ازدواج کند ، از بدهی کشاورز صرفنظر می کند .کشاورز و دخترش از این پیشنهاد وحشت کردند. او به آنها گفت که یک سنگ سیاه و یک سنگ سفید را در کیسه پولی خالی قرار می دهد. سپس دختر باید یک سنگ را از داخل کیسه بردارد. 1) If she picked the black pebble, she would become his wife and her father’s debt would be forgiven. اگر او سنگ سیاه را برداشت، زنش می شود و از بدهی پدرش صرفنظر می کند. Two soldiers were in camp. The first one's name was George, and the second one's name was Bill. George said, 'Have you got a piece of paper and an envelope, Bill?' Bill said, 'Yes, I have,' and he gave them to him. Then George said, 'Now I haven't got a pen.' Bill gave him his, and George wrote his letter. Then he put it in the envelope and said, 'Have you got a stamp, Bill?' Bill gave him one. Then Bill got up and went to the door, so George said to him, 'Areyou going out? Bill said, 'Yes, I am,' and he opened the door. George said, 'Please put my letter in the box in the office, and ... ' He stopped. 'What do you want now?' Bill said to him. George looked at the envelope of his letter and answered, 'What's your girl-friend's address?' بيل گفت: بله دارم. و آنها را به وي داد. سپس جرج گفت: حالا من خودكار ندارم. بيل به وي خودكارش را داد، و جرج نامهاش را نوشت. سپس آن را در پاكت گذاشت و گفت: بيل، آيا تمبر داري؟ بيل يك تمبر به او داد. در آن هنگام بيل بلند شد و به سمت در رفت، بنابراين جرج به او گفت: آيا بيرون ميروي؟ بيل گفت: بله، ميروم. و در را باز كرد. جرج گفت: لطفا نامهي مرا در صندوق پست بياندازيد، و ... . او مكث كرد. بيل به وي گفت: ديگه چي ميخواهي؟ جرج به پاكت نامهاش نگاه كرد و گفت: آدرس دوست دخترت چيه؟ There was this case in the hospital’s Intensive Care ward where patients always died in the same bed, on Sunday morning at 11 a.m., regardless of their medical condition. This puzzled the doctors and some even thought that it had something to do with the supernatural. Why the death? So the doctors decide to go down to the ward to investigate the cause of the incidents. So on the next Sunday morning few minutes before 11 a.m., all doctors and nurses nervously wait outside the ward to see for themselves what the terrible phenomenon was all about. Some were holding wooden crosses, prayer books and other holy objects to ward off the evil…….. Just when the clock struck 11…. Scroll down for what happened… Santa Singh, the part-time Sunday sweeper, entered the ward and unplugged the life support system so that he could use the vacuum cleaner. در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند. این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت. این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند. کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم گرفتند تا در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند. در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده ودو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که «پوکی جانسون» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات بيمار را از پریز برق درآورد و دو شاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد. هميشه مواظب احمق هاي دور و برتون باشيد چون ممكنه به قيمت جونتون تموم بشه SOLDIERS
نظرات شما عزیزان:
It is only that we don’t attempt to think
The Moneylender, who was old and cunning, fancied the farmer’s beautiful daughter. So he proposed a bargain. He said he would forgo the farmer’s debt if he could marry his daughter. Both the farmer and his daughter were horrified by the proposal.
So the cunning moneylender suggested that they let providence decide the matter.
He told them that he would put a black pebble and a white pebble into an empty money bag. Then the girl would have to pick one pebble from the bag.
بنابراین مرد حیله گر به آنها پیشنهاد کرد که با آینده نگری تصمیم بگیرند.
2) If she picked the white pebble she need not marry him and her father’s debt would still be forgiven.
3) But if she refused to pick a pebble, her father would be thrown into Jail.
They were standing on a pebble strewn path in the farmer’s field. As they talked, the moneylender bent over to pick up two pebbles. As he picked them up, the sharp-eyed girl noticed that he had picked up two black pebbles and put them into the money bag.
The Moneylender, then asked the girl to pick a pebble from the money bag.
Now, imagine that you were standing in the field. What would you have done if you were the girl? If you had to advise her, what would you have told her?
Careful analysis would produce three possibilities:
1. The girl should refuse to take a pebble.
2. The girl should show that there were two black pebbles in the money bag and expose the moneylender as a cheat.
3. The girl should pick a black pebble and sacrifice herself in order to save her father from his debt and imprisonment.
Take a moment to ponder over the story. The above story is used with the hope that it will make us appreciate the difference between lateral and logical thinking.
The girl’s dilemma cannot be solved with traditional logical thinking. Think of the consequences if she chooses. What would you recommend to the girl to do?
Well, here is what she did …
The girl put her hand into the money bag and drew out a pebble. Without Looking at it, she fumbled and let it fall onto the pebble strewn path, where it immediately became lost among all the other pebbles.
“Oh, how clumsy of me,” she said. “But never mind, if you look into the money bag for the one that is left, you will be able to tell which pebble I picked.”
Since the remaining pebble is black, it must be assumed that she had picked the white one. And since the moneylender dared not admit his dishonesty, the girl changed what seemed an impossible situation into an extremely advantageous one.
Moral of the Story: Most complex problems do have a solution. It is only that we don’t Attempt to think.
اگر سنگ سفید را برداشت، نیازی نیست با مرد ازدواج کند و همچنان قرض پدرش بخشیده خواهد شد.
ولی اگر دختر سنگی برنداشت، پدرش به زندان خواهد رفت.
آنها در زمینی پر از سنگریزه که در مزرعه کشاورز بود، ایستاده بودند. وقتی آنها صحبت می کردند، نزولخوار خم شد و دو سنگریزه برداشت.وقتی مرد نزولخوار آنها را برمیداشت، چشمان تیزبین دختر دید که مرد دو سنگریزه سیاه برداشت و در کیسه گذاشت.سپس مرد نزولخوار از دختر خواست سنگی از داخل کیسه بردارد. حالا تصور کن شما در مزرعه ایستاده ای.اگر بجای آن دختر بودی چه میکردی ؟ اگر میخواستی او را نصیحت کنی، چه می گفتی؟
تجریه دقیق، سه احتمال را نشان می دهد:
- دختر از برداشتن سنگ خودداری میکرد
- دختر باید نشان می داد که دو سنگریزه سیاه در کیسه پول هست و حقه مرد نزولخوار را رو می کرد.
- دختر باید سنگ سیاهی برمیداشت و خودش را قربانی پدرش می کرد که از بدهی و زندان خلاص شود.
لحظه ای فکر کنید. داستان فوق با این امید که تفاوت بین تفکر جانبی و منطقی را ارزیابی کنیم به کار می آید.
مخصمصه ای که دختر در آن افتاده نمیتوانست با فکر منطقی سنتی حل شود. به عواقبش فکر کنید اگر دختر انتخاب کند. چه پیشنهادی به دختر دارید که انجام دهد؟
خب، این کاری است که دختر انجام داد:
دختر دستش را در کیسه پول برد و سنگی برداشت. بدون نگاه کردن به آن، با آن ور رفت و اجازه داد سنگ روی زمین پر از سنگریزه بیفتد، جایی که سنگ بلافاصله در بین سنگهای دیگر گم خواهد شد.
او گفت: اه چقدر دست و پا چلفتی ام. ولی اشکالی نداره، اگه به داخل کیسه نگاهی کنید یکی دیگه هست از روی اون میتونید بگید کدوم سنگ رو برداشتم.
چون سنگ باقیمانده سیاه بود، باید تصور میشد که او سنگ سفید را برداشته.و از آنجایی که مرد نزولخوار جرأت نداشت به کارش اعتراف کند، دختر موقعیتی غیر ممکن را به نفع کامل برگرداند.
نکته اخلاقی: خیلی از مشکلات پیچیده راه حلی دارند. تنها به این خاطر است که نمیخواهیم برای فکر کردن زحمت بکشیم.
دو سرباز در يك پادگان بودند. نام اولي جرج بود، و نام دومي بيل بود. جرج گفت: بيل، يك تيكه كاغذ و يك پاكت نامه داري؟Mysterious death
Power By:
LoxBlog.Com |